مثه بارونه... وقتی میاد همه رو تو آغوش میگیره و ظرف همه رو پر میکنه. ظرفت هر چقدر بود میتونی پرش کنی... بارون وقتی اومد تشنه ای سیراب میشه، دونه ای جوونه میزنه، عاشقی هوایی میشه، رودی جاری میشه و هوای گرفته ای برای نفس کشیدن میشه... و پیرمرد تنهایی که تو حجم سنگین غبار شهر گم شده بود پیدا میشه... شاید بارون فقط به خاطر اون پیرمرده که داره میباره ولی رحمتش بی انتهاس... آی جماعت! کاسه هاتونو بیارید... داره بارون میگیره...

حکایت حکایت شهر ماست... شهری که شدید منو یاد صفین میندازه، اونجا که همه دارن فریب میخورند از دشمن...الا قلیلا... امروز هم مثه اون روز کسی صدای علی رو نمیشنوه... اما قرار نیست صدای علی تو این غبار فراموشی گم بشه، اینبار فرق داره... اینبار خدا باران رحمتش رو فرستاده تا شهر مرده زنده شه... 

او کسی است که باران سودمند را پس از آنکه مأیوس شدند نازل می کند و رحمت خویش را می گستراند و او ولیّ و ( سرپرست ) و ستوده است!

و اینگونه است که هوای امروز شهرمان بارانیست... با 175 ماهی که از آب گرفتنشان و به خاک سپردند... امروز هم مثل همیشه سر رسیدند تا از دست نرویم و مثل همیشه پیامی آورده‌اند...


175 شهید غواص


(داخل پرانتز): ای کسانی که از رحمت خدا ناامید شده‌اید و به دشمنان خدا دل بسته‌اید، ببینید و بشنوید... پیامی آورده اند...