میخوانم به نام خدایی که ما را آفرید برای امتحان... امتحاناتی سخت، پی در پی و البته سازنده...

خیلی نگذشته ولی انگار خیلی قبلتر بود. خیلی گذشته از اون زمانا که یه شکل دیگه بودم ولی الان یه جور دیگه شدم، خیلی نگذشته... رفیقی میگفت تو امتحان برنده شدی ولی هرچی فکر کردم نفهمیدم کجاشو بردم! من هنوز امتحانو تموم نکرده بودم که برگه رو ازم گرفتن، وقتم تموم شد. میخواستم یه کار خطرناک کنم که وقت تموم شد. خطرناک از این جهت که خیلی دل میخواست... و الان خیلی وقته که گذشته و زندگی خیلی عوض شده...این روزا من نمیدونم چرا همش به گذشته فکر میکنم، نمیدونم چرا یاد خاطراتی میافتم که کنج ذهنم گم شده بودند...هیچ وقت درست نفهمیدم با گذشته ها باید چی کار کرد?! آیا میشه پاکش کرد? گمون نکنم...به نظرم اینم نمیشه که بذاریشون یه گوشه، باید خاکشون کنی، تو یه جایی که دیگه نشه درآوردشون، فقط باید یه عکس ازشون بذاری رو تاقچه تا همیشه حواست باشه کی بودی، کجا بودی، چی کار کردی... چه میشه کرد? دنیا چیزی جز بازیی مسخره نیست و چه بخوای چه نخوای باید گذشت. خیلی وقت نداریم... بعضی وقتا از خودم میپرسم چیزایی که من واسشون گیر کردم ارزش عمر منو داشتن??!